من و تو

می خواهم بگویم

می خواهم بگویم اما چه بگویم؟!

زندگی رابا غمها و دردهایش بگویم؟

یا از قطره اشکی در میان اشکها؟

از قلب شکسته ام…

که شبها از درون سینه ام را به درد می آورد؟

از دل ریش …

که بر رخسار زردم قطره قطره می چکد؟

از چشمان خسته ام…

که آتش عشق در آن موج می زند؟

از روحم…

که شکوه و ناله های درد بار ازدلش شنیده می شود؟

از شبهای بی ستاره…!

از روزهای مه آلود…!

آخر چه بگویم؟!


نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت 4:4 توسط سروش| |

 
فصل دو نفره ها تموم شد…


حالا نوبت ماست…


نوبت ماست که دستامونو بذاریم

 

تو جیبمون و رو جدول خیابونا راه بریم!

 

 
نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت 3:54 توسط سروش| |

 باورت بشود یا نه ... !؟


روزی می رسد ،


که دلت برای هیچ کس ،


به اندازه من تنگ نخواهد شد !


بــــرای نگـــاه کردنـــم ,خندیـــدنم ,اذیـــت کردنم ....


برای تـــــمام لحظـــــــاتى که در کنـــــــارم داشتی !


روزی خواهــــــد رسید که در حســـــرت تکـــــرار دوبــــــاره

 

مــــن خواهی بود ....


مـــی دانم روزی که نبـــــاشــــم هیچکس


تــکرار من نــــخواهد شد...


ولی تو برای من مرده ای...

 


 

نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت 3:36 توسط سروش| |

 دم از بازی حکـــــــم میزنی ... !



دم از حکــم دل میزنی



پس به زبان " قمــــــــــار " برایت میگویم !



قمـــار زندگی را به کسی باختم

 

 

که " تک " " دل " را با " خشـــت " برید



جریمه اش " یک عمر"" حســــرت" شد!

 

 

 باخت ِ زیبایی بود!



یاد گرفتم به "دل" ، "دل" نبندم!



یاد گرفتم از روی "دل" حکم نکنم!



"دل" را باید " بُــر" زد جایش "سنگ" ریخت

 

که با "خشت" "تک بــُری" نکنند...

نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت 3:27 توسط سروش| |

 آنــــقــــدر مـــــــرا ســــــــرد کــــــــرد...

از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودش...


از عــــــــــشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــق...

که حـــــــالا به جای دل بســــتــــــن...


یـــــــــــــــــــخ بســــــــــــتـــــــــــــــم...


آهـــــــــــــــــــــــــــااااااااااااااااااااااااااااای !

روی احســــــاســــــــم پــا نـگـذاریـد...


لیـــــــــــــــــــــــز میــــــــــخوریـــــــــــد!!


نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,ساعت 4:56 توسط سروش| |


 کوچیک که بودم همیشه دستو پام زخمی بود


مادر بزرگم تفلک مجبوربود یه بسته زخم یدک داشته

 

باشه 


زخمام می سوخت اما زود خوب میشد آخه مامان


جونم می گفت بوسش کنم زود خوب میشه



جای زخمام هنوز تازس حتی نمی تونم روشو بپوشونم 



آخ که نیست که ببینه دیگه نه چسبی زخمی


کارسازه نه بوسه ای که دردامو از یادم ببره !

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,ساعت 4:42 توسط سروش| |

 

 
باز هم دارد شب می شود

و او هنوز آنجاست ...

پشت آن شیشه ای همیشگی ..

دلش آفتاب بی شیشه می خواهد

دلش نوازش باد می خواهد

دلش لمس می خواهد

دلش بازی می خواهد

...

باز هم دارد شب می شود ...

باز هم اوست و اتاق کنج راهرو

و سکوت بیمارستان ...

...
- "مامان ! کِی میریم خونه ؟؟"

- "میریم عزیزم .. به زودی میریم .."


این مکالمه هم تکراری شده ...

...

دوباره چشم به دورها می دوزد ...

مثل همیشه ...

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,ساعت 4:8 توسط سروش| |

 

دلم پُر است

پُـــرِ پُـــرِ پُـــر.....

آنقــــــدر که گاهی اضافه اش

 

 از چشمانم می چـــــکد !!

 

نوشته شده در پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:,ساعت 1:41 توسط سروش| |

 شب های تلخ بی تو بودنم


چه سخت و طولانی می گذرند...


هر کدامش...


به بلندای شب یلدای زمستان سرد بی کسیم عمر دارند...


و به تاریکی شبهای خسوف وار دلم بی نورند...


می خواهم برای همیشه تو را داشته باشم....

 


نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 4:54 توسط سروش| |

 

 

 وقتی گریه میکنی “زیبا تَــر” می‌شوی

 
 
اما بخند
 
 

من به همان زیبا که “تر” نیست ، قانعم . . .
 
 
 
نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 4:39 توسط سروش| |

روز مرگم،هر که شیون کند از دور و برم دور کنید

همه را مست و خراب از می انگور کنید

مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید

مست مست از همجا حال خرابش بدهید

بر مزارم مگذارید بیاید واعظ

پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقین به بالای سرم دف بزنید

شاهدک رقص کند جمله شما کف بزنید

روز مرگم وسط سینه من چاک زنید

اندرون دل من یک قلم تاک زنید

روی قبرم بنویسید وفادار برفت

آن جگرسوخته،خسته از این دار برفت...

نوشته شده در جمعه 15 دی 1391برچسب:,ساعت 21:20 توسط سروش| |

 روزی بـا خـود می گـفـتـم..


اگـر او را با غـریبه ای بـبـیـنـم،


تـمـام شـهـر را بـه آتـش مـیـکـشـم..!!


"امـ ـا حـ ـالـ ـا"


حـاضـر نـیـسـتـم


کـبـریـتـی روشـن کـنـم


تـا بـبـیـنـم او کـجـاسـت..!!

 

نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 1:0 توسط سروش| |

 من ...


هر روز به یاد نبودنت


به عشق از دست رفته ام


به احساس پاره پاره ام


کوه غم می کنم.....

ولی


باز هم فرهاد افسانه است


نه من.....

 

نوشته شده در شنبه 9 دی 1391برچسب:,ساعت 23:17 توسط سروش| |

 دریا شور شد


از بس اشک ریخت


در فراق رفتنت....

حال گونه های من


ببین که شوره زاریست


در انتظار آمدنت...

نوشته شده در شنبه 9 دی 1391برچسب:,ساعت 23:6 توسط سروش| |

 بعد رفتنت...


من به یاد معصومیت نگاهت


زنده ام شیرینم....


من به یاد عطر تنت


نفس میکشم محبوبم...


و حال


زیبا ترین شیون افسانه ای


را در سوگ رفتنت سر میدهم....

ببین...

رفتنت از من تندیسی ساخته بنام


........"" خدای احساس "".........

 



نوشته شده در شنبه 9 دی 1391برچسب:,ساعت 23:1 توسط سروش| |


Power By: LoxBlog.Com