من و تو

 دخترک برگشت .... چه بزرگ شده بود ؛ پرسیدم:

پس کبریتهایت کو ... ؟! پوزخندی زد ! گونه اش آتش

بود سرخ ، زرد ؛ گفتم: می خواهم امشب با کبریتهای تو ،

این سرزمین را به آتش بکشم ! دخترک نگاهی

انداخت ؛ تنم لرزید ، گفت : کبریت هایم را نخریدند !

سالهاست تن می فروشم .... میخری ... !!!؟

نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 4:2 توسط سروش| |

 دیگر حتی


توان به یاد آوردنت را نیز ندارم

 

چه بیرحم است روزگاری که


خواسته یا ناخواسته


تو را آورد و تو را برد


تا اینک من بمانم


و اغمای خاطراتت

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 4:30 توسط سروش| |


اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت

که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟

دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا

زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور
 
 
 
 
 

 

 

نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت 5:46 توسط سروش| |


من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

من سردم است و میدانم که از تمامیِ اوهامِ سرخِ
 
یک شقایقِ وحشی جز چند قطره خون

چیزی بجا نخواهد ماند.

و زخم های من همه از عشق است

از عشق، عشق، عشق...
 

 

 

نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت 5:36 توسط سروش| |

 درد مــرا


شمعــی مــی فهمــد


کــه بــرای دیــدن یــک چیــز دیگــر


آتشــش مــی زننــد . . .

نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت 5:30 توسط سروش| |

 
دیشب خدا را دیدم...


آن گوشه...


می گریست...!


من نیز گریستم!


هر دو یک درد داشتیم...



"آدمـــــــها"

 

نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:21 توسط سروش| |

  ياد دارم در غروبي سردِ سرد

ميگذشت از کوچه ي ما دوره گرد

داد ميزد کهنه قالي ميخرم

دسته دوم جنس عالي ميخرم

کاسه و ظرف سفالي ميخرم

گر نداري کوزه خالي ميخرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهي کشيد بغضش شکست...

اول ماه است و نان در سفره نيست

اي خدا شکرت ولي اين زندگيست؟

بوي نان تازه هوشش برده بود

اتفاقاً مادرم هم روزه بود

خواهرم بي روسري بيرون دويد

گفت: "آقا سفره خالي مي خريد؟

نوشته شده در شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:24 توسط سروش| |

 
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد


آن را برای بچه های لاغر آورد


مادر برای بار پنجم درد کرد و


رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد


گفتند: «دختر نان خور است» و با خودش گفت:


«ای کاش می شد یک شکم نان آور آورد.»


*


تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد


آن را برای بچه های لاغر آورد


تنگ غروب آمد پدر با سنگ در زد


یک چند تا مهمان برای مادر آورد:


مردی غریبه، با زنانی چادری که


مهمان ما بودند را پشت درآورد


مردی غریبه چای خورد و مهربان شد


هی رفت و آمد، هدیه ای آخر سر آورد


من بچه بودم، وقت بازی کردنم بود


جای عروسک پس چرا انگشتر آورد


دست مرا محکم گرفت و با خودش برد


دیدم که بابا کم... نه، از کم کمتر آورد


*


تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد


آن را برای بچه های لاغر آورد


مادر برای بار آخر درد کرد و


رفت و نیامد؛ باز اما دختر آورد 

نوشته شده در پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:,ساعت 4:37 توسط سروش| |

 سنگ ، کاغذ ، قیچی

 

تو بردی!

 

بریدن کاغذ پاره های عاشقم را...!

 

 من سالهاست در انتظار دله سنگت،

 

عاشقی مینویسم...

نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:0 توسط سروش| |

 من هرشب ميان هق هق هاى شبانه ام نفس

 

كم مى آورم و او به عشق جديدش ميگويد


نفس!

نوشته شده در سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:50 توسط سروش| |

 گرمای تنت


ارزانی همان لاشخورها


من سرمای تنهايی ام را به

 

گرمای هوست ترجيح مي دهم!

نوشته شده در سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:42 توسط سروش| |


Power By: LoxBlog.Com