من و تو

 

از هر چه متن تکراریست گریزانم

قبلا که گفته بودم

تا تو مرا "تحویل" نگیری

سال من نو نمی شود


عجالتا

اگر در همین انتهای اسفند

سی بار برایت اسپند دود کنم و

سی هزار بار بگویم : عیدت مبارک

قول می دهی

یکسال دیگر هم دوستم داشته باشی ؟!
.

سال ِ تان مملو از عشق ...

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:35 توسط سروش| |

 مادرم میگفت


چشم به هم بگذاری و باز کنی میشوی ده ساله

مادرم میگفت


در سفر ، شوق مرا میدید و میگفت :


چشم به هم بگذاری و باز کنی رسیدیم

مادرم میگفت


چشم به هم بگذاری و باز کنی


میشوی بیست ساله

مادرم میدانست ؟


چشم به هم بگذارم


دیگر نیست .....


آری! میدانست


روزی گفت


چشم به هم میگذاری و باز میکنی


و دیگر مادر کنارت نیست


اما


تو برای خودت کسی شدی

و ای کاش چشم به هم میگذاشتم و باز نمیکردم


شاید فاصله بین بسته بودن و باز کردن چشم


بیشتر در کنارش می بودم . . .

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 5:39 توسط سروش| |


به من گفته بودند عشق را در جایی می توان یافت که زندگی باشد، که زیبایی باشد.
گفته بودند عشق در روییدن است، در دل سپردن.
و من به جستجوی عشق برآمدم و آن را در رویاندن دیدم، در زندگی بخشیدن.
عشق را در جان کسی یافتم
که وجودش را فداکارانه، ایثار کرد
تا تجسم عشقش، خورشید تابناک حیات دیگری باشد.
آن کسی که تمام شادی های دنیا را در شنیدن ضربان های قلب کودکش خلاصه کرد.
کسی که خداوند ماهتاب عشق در زمینش نامید.
من، عشق را در تلالو چشمان کسی یافتم
که اولین گام های کودکش را به تماشا نشسته بود.
عشق را در دستان لرزان کسی دیدم
که پیشانی تب دار فرزندش را نوازش می کرد.
من، عشق را در آغوش گرمی دیدم
که همواره، گرم و گشوده و پذیرا است.
و قلبی که هرگز از تپیدن، تنها برای دیگری باز نمی ایستد.
آری، عشق، منتهای عشق، این است:
فرشته بودن اما بال های خود را به دیگری بخشیدن.
عشق این است:
مادر بودن…

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 5:21 توسط سروش| |


آدم هـا می آینـد

زنـدگی می کننـد

می میـرنـد و می رونـد...

امـا فـاجعـه ی زنـدگی تــو

آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه

آدمی می رود امــا نـمی میـرد...

مـی مـــانــد

و نبـودنـش در بـودن تـو

چنـان تـه نـشیـن می شـود

کـه تـــو می میـری

در حالـی کـه زنــده ای
...
 
 
 
 
 

 

 

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 5:13 توسط سروش| |

 
دلـــــــــــم تنــــــــــــگ اســــــت

صــــــــــدايم خـــيـــــــــــــس وبـــــــارانيـســـــــت

نمــــــيدانـــــم چــــــــرا در قـلــــــب من

 

پــــــاييــــــــــــز طــــــولانيســــــت

تو مى دانى ؟؟

 

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 5:9 توسط سروش| |

  

 

عصر يك جمعه دلگير،

دلم گفت: بگويم، بنويسم

كه چرا عشق به انسان نرسيدست،

چرا آب به انسان نرسيدست،

و هنوزم كه هنوز است، غم عشق به پايان نرسيدست

بگو حافظ دل‌خسته ز شيراز بيايد،

بنويسد كه هنوزم كه هنوز است،

چرا يوسف گم‌گشته به كنعان نرسيدست و

چرا كلبه احزان به گلستان نرسيدست

عصر اين جمعه دلگير،

وجود تو كنار دل هر بي‌دل آشفته شود حس

كجايي گل نرگس؟
نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:44 توسط سروش| |

 دلم گرفته از آدمایی که میگن دوستت دارم


اما معنیشو نمیدونن


از آدمایی که میخوان مال اونا باشی


اما خودشون مال تو نیستند


از اونایی که زیر بارون برات میمیرن اما وقتی


آفتاب میشه همه چیز یادشون میره....

 

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:45 توسط سروش| |

 
امروز دوباره دلم شکست....


از همان جای قبلی


کاش میشد آخر اسمت نقطه گذاشت تا دیگر شروع

 

نشوی....


کاش میشد فریاد بزنم "پایان"


دلم خیلی گرفته است


اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شد


آدم ها از دور دوست داشتنی ترند ......!!

 

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:40 توسط سروش| |

 اینجـــــا زمیــن استــــ....


یادت که نرفته ... زمــــیـن گرد استــــ


آهــــــــــــــای.....توی
ـےکه مــــرا دور زدے....


فردا به خودمـ خــــــواهے رسید...!!!


حـــال و روزت دیدنـــی ست...

 

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:35 توسط سروش| |

 
یک فنجان قهوه با طعم تو

سالها بیدارم نگاه میدارد

 

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:32 توسط سروش| |

 شیشه ای میشکند


یک نفر میپرسد


که چرا شیشه شکست؟


یک نفر میگوید:


شاید این رفع بلاست


دیگری میپرسد


شیشه پنجره را باد شکست؟


دل من سخت شکست


هیچ کس هیچ نگفت


غصه ام را نشنید


از خودم میپرسم"


ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود.

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:28 توسط سروش| |

به دنبال همراه "اول" نيســــــــــتم !!!


این روزها...


اول راه ، همه همراهـــــند...


باید به دنبال همراه "آخر" گشت

 

همراهی تا آخــــــــــرین قدمها... 

 

نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت 5:11 توسط سروش| |


Power By: LoxBlog.Com