من و تو

غفلت کردم ،



لحظه ای



دلم جایی گیر کرد و



تمام زندگی ام نخ کش شد ...

 

نوشته شده در دو شنبه 11 فروردين 1393برچسب:,ساعت 23:36 توسط سروش| |

دلم گرفته

 

نوشته شده در دو شنبه 11 فروردين 1393برچسب:,ساعت 23:32 توسط سروش| |


تنهایی....
هزار بار بهتر است
از بودن با کسی که
بودنش دروغ محض است
دلش که هیچ
حواسش هم با تو نیست
و فقط زمانی با توست که کسی را ندارد

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 11 فروردين 1393برچسب:,ساعت 23:17 توسط سروش| |

زندگی پر است از

گره هایی که تو آن را نبسته ای ...

اما باید تمام آنها را به

تنهایی باز کنی !!!!

 

نوشته شده در شنبه 16 آذر 1392برچسب:,ساعت 19:54 توسط سروش| |

مادرم…


میشود آنقدر برایم لالایی بخوانی

که دیگر بیدار نشوم…

 

 

 

نوشته شده در شنبه 16 آذر 1392برچسب:,ساعت 18:16 توسط سروش| |


امروز روزیست که شریـــــک خاطـــــره هایم

 

یک شماره ی خاموش شده و یک

 

نخ سيگـــــار شریـــــک دردهایم

 

نوشته شده در دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:,ساعت 12:49 توسط سروش| |

دستانم محتاج


آرزویست که همیشه


تو با دیگری به آن رسیدی...
 


باور کن...

حق من بود...
 
نوشته شده در شنبه 11 آبان 1392برچسب:,ساعت 17:44 توسط سروش| |


این روزها می گذرند اما ،



من از این روزها نمی گذرم

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 4:39 توسط سروش| |

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 4:35 توسط سروش| |


چشمان عروسکم را می گیرم


نمی خواهم مثل من ببیند و حسرت بکشد


می ترسم بهانه گیر شود...!

 

 

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 4:32 توسط سروش| |


هیچ وقت نفهمیدم چه رازیست بین دلم ودستم


از دستم رفت به هرچی که دل بستم

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 4:19 توسط سروش| |


می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی...


آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود


عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد


بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود


تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند


تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود


و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 4:16 توسط سروش| |

نه به دیروزهایی که بودی فکر می کنم


نه به فرداهایی که شاید بیایی


می خواهم امروز زندگی کنم


خواستی باش .. خواستی نباش ..

 


نگاره: ‏نه به دیروزهایی که بودی فکر می کنم
نه به فرداهایی که شاید بیایی
می خواهم امروز زندگی کنم
خواستی باش .. خواستی نباش ..
رز سفید‏

نوشته شده در یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:56 توسط سروش| |

زماني كه خاطره هايت ازاميدهايت قويتر شدند



پيــــــــــر شدنت شروع ميشود. . .!!

 

 

نگاره: ‏زماني كه خاطره هايت ازاميدهايت قويتر شدند پيــــــــــر شدنت شروع ميشود. . .!!
رز سفید‏

نوشته شده در یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:44 توسط سروش| |

همینــــکه آرزوهایــــم را خــــاک کــــردم

به آرامش رسیـــدم

چــــه ســــاده بود خوشبختــــی…

 

نگاره: ‏همینــــکه آرزوهایــــم را خــــاک کــــردم
به آرامش رسیـــدم
چــــه ســــاده بود خوشبختــــی…
رز سفید‏

نوشته شده در یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:41 توسط سروش| |


پاهـایم را که درون آب مـی زنـم...


ماهــی ها جـمع می شـوند...!


شایـدآنها هـم فهمیـده اند...


عمری طعـمه ی روزگـار بوده ام...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 3:1 توسط سروش| |


اشتباه از من بود...

 


پر رنگ نوشته بودمت...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 2:58 توسط سروش| |


حتی کفش هم اگر تنگ باشد


زخم می کند٬


وای به وقتی که دل تنگ باشد ...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 2:56 توسط سروش| |

خدايا….



اينقدر تو خودم ريختم ،که از سرمم گـَذشت....



دارم غرق ميشم ....…دستت کــــــجاست!!!!!

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 2:54 توسط سروش| |


آن روزها گنجشک را رنگ میکردند و جای ِ قناری میفروختند....



این روزها هوس را رنگ میکنند و جای ِ عشق میفروشند....



آن روزها مالباخته میشدی و این روزها ،دلبــــاخــــته ... !!!

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 2:51 توسط سروش| |


♥ ♥ ♥ ♥ مـــــــــادر ♥ ♥ ♥ ♥
در سونامي ژاپن وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود

اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به

زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.
ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی

ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار

فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختری از زیر آن بیرون کشیده شد.
مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از

لباسش به زمین افتاد که روی صفحه
شکسته آن این پیام دیده می شد:
عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن

که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.
_________________
سرم را نه ظلم مي تواند خم کند ، نه مرگ ، نه ترس ،
سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود مادرم

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 2:49 توسط سروش| |


یــک شــب هــزار شــب "مــی شــود"،



وقــتـــی تـــو نـبـــاشـــی...

 

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 2:35 توسط سروش| |


سکوتــــ مـــی‌کنــم !


بــه احتــرامِ آن همـــه حـــرفـــی...


کــه در دلـــم مـــرد

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 2:33 توسط سروش| |

می گویند دنیا دار مکافات است !



دنیا را بی خیال



فعلا که دار و ندار ما تویی و ندیدنت مکافات …

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 2:31 توسط سروش| |

من که هستم؟


من همانم که نه هستم


من همانم که ندانم


تو در تو


من نه منم که تو بینی!


خسته ام! خسته ی خستگی ات!


پیر گشتم پای این


پریشان حالی نیمه شب خاموش...

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 2:24 توسط سروش| |


دست بردار


ازاين جنگ نابرابر


دل سنگ تو هميشه برنده است


دل تنگ من هميشه شكسته. . .

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 17:6 توسط سروش| |


این که من می کشم



درد بی تو بودن نیست تاوان با تو بودن است....

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 17:0 توسط سروش| |


هوا گرفته بود باران میبارید



کودکی آهسته گفت :



خدایا گریه نکن درست میشه

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:58 توسط سروش| |


هر بار که می خواهم به سمتت بیایم، یادم می افتد



"دلتنــــــــــگی"



دلیل خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست. . .

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:56 توسط سروش| |


آدما از جنس برگن؛گاهی سبزن؛گاهی پاییزن و زردن!


زمستون دیده نمیشن تابستون سایبون سبزن!


آدما خیلی قشنگن حیف که هر لحظه یه رنگن!!!

 

 



نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:51 توسط سروش| |


سریع ترین نقاشی را از من کشیدی!!!



در یک چشم بهم زدن...



روزگارم را سیاه کردی!!!

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:43 توسط سروش| |


با تمـام مـداد رنگے هـاے دنیـا . .


به هـر زبانے که بـدانے یا نـدانے . .


خـالے از هر تشبیه و استعاره و ایهام . .


تنها یک جمله برایت خواهم نوِشت . .


دوستت دارم . .

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:41 توسط سروش| |


کسی چه میداند ...



شاید زمین جهنم سیاره ی دیگری است ...

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:38 توسط سروش| |


وقــــــــــــــــــــــتی
نبـــــاشی


فـــــــــــرقی نمی کنـــــــد


که شنـــــــــــــبه اســــــــــت...


یــــا جمــــــــــــــــعه....


تمــــام روز هـــــای زنــــــدگی تعـــــــطیل اســــــــــت...

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:34 توسط سروش| |

داشتم بودنت را با نبودت


مقایسه میکردم...که دیدم


بودنت یک درد...


و نبودنت...


هزارویک درد است...!!

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:28 توسط سروش| |

درس ضمیرها را یاد نمی گیرم !



من . . . تو . . .


و استاد داد می زند ادامه ؟؟؟


بغضم می گیرفت . ادامه می دادم :



تو . . . او . .



و فریادش آتشم میزند .پس "من" چه شد؟



کاش استادم می فهمید


با ادامه اش
.
.
.
"من" حذف خواهم شد !!!

 

 



نوشته شده در پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:57 توسط سروش| |

 


زير باران دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقي مقابلم رخ داد

وسط كوچه ناگهان ديدم

زن همسايه بر زمين افتاد


*****

سيب ها روي خاك غلتيدند

چادرش در ميان گرد و غبار

قبلا اين صحنه را ....نمي دانم

در من انگار مي شود تكرار

*****

آه سردي كشيد‘ حس كردم

كوچه آتش گرفت از اين آه

و سراسيمه گريه در گريه

پسر كوچكش رسيد از راه

*****

گفت آرام باش! چيزي نيست

به گمانم فقط كمي كمرم...

دست من را بگير ‘ گريه نكن

مرد گريه نمي كند پسرم

*****

چادرش راتكاند ‘ با سختي

يا علي گفت و از زمين پا شد

پيش چشمان بي تفاوت ما

ناله هايش فقط تماشا شد

*****

صبح فردا به مادرم گفتم

گوش كن ! اين صداي روضه كيست

طرف كوچه رفتم و ديدم

در و ديوار خانه اي مشكي است

*****

با خودم فكر مي كنم حالا

كوچه ما چقدر تاريك است

گريه‘ مادر‘ دوشنبه‘ در ‘ كوچه

راستي ! فاطميه نزديك است ...

تا که پرسیدم ز منطق، عشق چیست

در جوابم اینچنین گفت و گریست

لیلی ومجنون همه افسانه اند

عشق تفسیری ز زهرا وعلیست

نوشته شده در یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:8 توسط سروش| |

 

از هر چه متن تکراریست گریزانم

قبلا که گفته بودم

تا تو مرا "تحویل" نگیری

سال من نو نمی شود


عجالتا

اگر در همین انتهای اسفند

سی بار برایت اسپند دود کنم و

سی هزار بار بگویم : عیدت مبارک

قول می دهی

یکسال دیگر هم دوستم داشته باشی ؟!
.

سال ِ تان مملو از عشق ...

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:35 توسط سروش| |

 مادرم میگفت


چشم به هم بگذاری و باز کنی میشوی ده ساله

مادرم میگفت


در سفر ، شوق مرا میدید و میگفت :


چشم به هم بگذاری و باز کنی رسیدیم

مادرم میگفت


چشم به هم بگذاری و باز کنی


میشوی بیست ساله

مادرم میدانست ؟


چشم به هم بگذارم


دیگر نیست .....


آری! میدانست


روزی گفت


چشم به هم میگذاری و باز میکنی


و دیگر مادر کنارت نیست


اما


تو برای خودت کسی شدی

و ای کاش چشم به هم میگذاشتم و باز نمیکردم


شاید فاصله بین بسته بودن و باز کردن چشم


بیشتر در کنارش می بودم . . .

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 5:39 توسط سروش| |


به من گفته بودند عشق را در جایی می توان یافت که زندگی باشد، که زیبایی باشد.
گفته بودند عشق در روییدن است، در دل سپردن.
و من به جستجوی عشق برآمدم و آن را در رویاندن دیدم، در زندگی بخشیدن.
عشق را در جان کسی یافتم
که وجودش را فداکارانه، ایثار کرد
تا تجسم عشقش، خورشید تابناک حیات دیگری باشد.
آن کسی که تمام شادی های دنیا را در شنیدن ضربان های قلب کودکش خلاصه کرد.
کسی که خداوند ماهتاب عشق در زمینش نامید.
من، عشق را در تلالو چشمان کسی یافتم
که اولین گام های کودکش را به تماشا نشسته بود.
عشق را در دستان لرزان کسی دیدم
که پیشانی تب دار فرزندش را نوازش می کرد.
من، عشق را در آغوش گرمی دیدم
که همواره، گرم و گشوده و پذیرا است.
و قلبی که هرگز از تپیدن، تنها برای دیگری باز نمی ایستد.
آری، عشق، منتهای عشق، این است:
فرشته بودن اما بال های خود را به دیگری بخشیدن.
عشق این است:
مادر بودن…

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 5:21 توسط سروش| |


Power By: LoxBlog.Com