من و تو
تو كجايي سهراب؟؟آب را گل كردند... چشم ها را بستند و چه با دل كردند... واي سهراب كجايي آخر؟؟ زخم ها بر دل عاشق كردند... خون به چشمان شقايق كردند... تو كجايي سهراب؟؟؟ كه همين نزديكي... عشق را دار زدند،همه جا سايه ديوار زدند... واي سهراب دلم را كشتند... صبر كن اي سهراب قايقت جا دارد... من هم از همهمه ي داغ زمين بيزارم... چه خبر از دل تو؟؟؟ رنگ چشمش را چه می پرسی ز من؟! نگاه ها و نوازش هایش بوی دلتنگی دارد آخر ... غم هایش را پنهان میکند از من در پشت نگاه روشنش ... و آخرین لحظه ی رفتن ها همیشه چشمانش خیس است. من چشم بر بدی هایت بستم از عشق ،و تو از هر رنگی اشکی از چشمانم جاری ساختی ... همه را برای خاطر بودنت کشتم ... تخت تو ... تو خواب میبینی و من چشمهای تو ... من غرق اشک و تو غرق خواب ناز ... در پیش تخت، من و چشمهای تو ، تو غرق خواب ناز ... چه جمله عجیبی است..."دوستت دارم" هرکس می گوید عاشقت میشود،هرکس میشنود،بی تفاوت تر...! خیلی وقتا بهم میگن چرا میخندی؟بگو ما هم بخندیم... اما هرگز نمیگن:چرا غصه میخوری؟بگو ماهم غصه بخوریم...! التماس ماله وقتی بود که ساده بودم... امروز میخای بری؟؟؟هیس!!...... فقط خداحافظ من از این تنهایی کاش عشق را از پلک های خود می آموختیم... پلک هایی که تا وقتی خون در رگ هیشان جاری است... هردم برهم بوسه میزنند... پلک هایی که از سحر تا پاسی از شب برای در آغوش کشیدن هم لحظه شماری میکنند... پلک هایی که حتی برای دقیقه ای کوتاه هم نمی توانند دوری از یکدیگر را تاب بیاورند... پلک هایی که در لحظه مرگ هم در آغوش یکدیگر جان میدهند... عشق را باید از آنها آموخت..! دنبال بهانه نگرد عزیزکم ...!!! وای باران٬ باران دلتنگیهای آدمی را باد، ترانه ای میخواند رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد سکوت سرشار از ناگفته هاست سخنان ناگفته و اعتراف به عشق های نهان و در این سکوت حقیقتی نهفته است و رازی راز من و تو
نفسش مثل نفسهاي دل کوچک من مي گيرد؟
يا به يک خنده ي چشمان پر از ناز کسي مي ميرد؟
چه خبر از دل تو...؟
دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من مي گيرد....؟
مثل روياي رسيدن به خدا؛ همه شب
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد؟
آتشی کز دیدگانش سرکشید
عاشق شدم ...
این بار میدانم عشق است ...
احساسم را
دلم را
تمام لحظه های زیبایم را
میدانی چه چیز تلخ است ؟
این غم ها دارد وجودم را از درون میساید ...
و من هنوز در انتظار آن تویی هستم
میسوزم از درون ...
چون شمع نیمه سوخته در پیش
تو به من نمی آیی
از این که دیر می آیی
از این که روزی به من بگویی
می ترسم....
چگونه بی تو زمان میگذرد
بارها این را از خودم می پرسم
من می ترسم...می ترسم...
چشم که گذاشتم؛
برو ...!!!
هر وقت خواستی برگرد ...!!!
من ...
تا بی نهایت شمردن را بلدم !
شیشه پنجره را باران شست
از دل من٬ اما٬
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سُربي رنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي باران ، باران
پَر مرغان نگاهم را شست
از دل من، اما،
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟
Power By:
LoxBlog.Com |