من و تو

امروز اینجا باران گرفت.


هیچکس برایم چتری نیاورد.


از پرچین های امیدت چتری برایم بفرست،


به خدا خیس دلتنگیهایمان هستم...


نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 4:4 توسط سروش| |

آنگاه که تولد دختری بیگناه مایه ی ننگ عرب ها

 

بود،آنگاه که زندگی برای دخترکان

 

 

عرب ، ساعتیبه طول نمی انجامید!!


نياکان ما ،بلندترین شب سال، یلدا،


شب تولد مینو، الهه ی زن و الهه ی خورشید


را شب زنده داری می کردند!! 

نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:52 توسط سروش| |

نوشت "قم حا" !!!

همه به او خندیدند


گریست . . .

گفت به "غم ها" یم نخندید

که هر جور نوشته شود درد دارد . . .


از ته به سر بخوان ،

تا منِ آنروزها را بشناسی . . .
 

 

نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:28 توسط سروش| |

شب است و باز٬

لشگریان یاد تو٬

عزم فتح دوباره و چند باره این شهر به غارت

 

رفته را کرده اند..

همه از پای درآمده اند.

بزرگی دیگر در این خراب نمانده است.

ای کاش٬

بر کودکیهای این سرزمین رحم میکردی…

 

نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:23 توسط سروش| |

 یقین پیدا کردم


که


پول چرک کف دست است


زمانی که کف دست آلوده ی مرد طلبکار بر

 

روی بدنم کشیده می شد


و صافی تنم طلب پدرم را صاف می کرد .

 


نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:7 توسط سروش| |

 

این روزهـــــــــــــــا


چــــشمهایــــــــت


تلخی حــــرفهایت


سکوت معنا دارت


هــــمه و هــــــمه


رنـــگ رفتن گرفته


در صفحه شطرنج


سرباز پیاده بودی


بیش از لیاقتت به تو محبت کردم

 

هوا ورد داشت

و سایه ی شاهی ات را بر دیوار زندگی دیدی

تقصیر از تو نیست

مقصر منم که تو را به مقام خدایی رسانــــدم

وگرنه تو همان سرباز ناچیزی هستی که بودی

باشد برو 
بـــه درک ...
 
 
اما می خواهم بدانم

تو با حقیقت درونت چه می کنی ؟!!
 

نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:54 توسط سروش| |

بهانه نیاور


رفتنت برای بودن با دیگری بود


نه تقدیر را گردن بزن


و نه با دست روزگار کاری داشته باش


مسئله دست تو بود که در دست دیگری

 

جا خوش کرده بود دردم از این است


که از نداشتن تفاهم حرف می زدی !!!


مگر خودت مرا انتخاب نکرده بودی ؟!!


من همان منم


اما تویی که دیگر تو نیستی!!!

تقصیر از تو نیست

بیش از ظرفیتت به تو پر ُ بال داده بودم

خطای دید وجوده کوچکت را در چشمانم
 
 
بزرگ کرده بود بیخیالت می شوم

بیخیال ِ بیخیال

برو

به باران بی امان چشمانم می گویم

من اگر من باشم

اشکی برای کسی که مرا به قیمت مفت
 
 
فروخت نمی ریزم زندگی جاریست

من فقط یک بار به دنیا آمده ام

بازگشتی نیست

زندگی باید کرد

هیچ چیز ارزش فرداهای روشن را ندارد

حتی عشق تو
 

 

نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:41 توسط سروش| |

خدایا...


کودکان گل فروش رامیبینی؟


مردان خانه به دوش؟


دختران تن فروش؟مادران سیاه پوش؟


کاسبان دین فروش؟


محراب های فرش فروش؟


انسانهای آدم فروش؟
 

همه رامیبینی؟
 

میخوام یک تکه آسمان کلنگی بخرم ...
 

دیگرزمینت بوی زندگی نمیدهد...
 

 

نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت 4:37 توسط سروش| |

 

 از بــازی کلاغ پـــر مــی تـــرســـم!

 

 
مــــی تـــرســـــم بگــویــــم *تــــو*

 

و تـــو آرام بـــگویــــی...پـــــر....

 

نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:30 توسط سروش| |

 

دیگر احتاط لازم نیست


شکستنی ها شکست،


هرطور مایلیـــــد حمــــل کنیــــــد...!!!

 


نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:,ساعت 5:14 توسط سروش| |

گـل یا پــوچ؟



دستتــــــ را باز نکن، حســم را تباه مکــن



بگذار فقط تصــــــور کنم ..



که در دستانتــــ


برایـــم کمی عشق پنهـــان است ...
 
 
 

 

 
 

 

نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:,ساعت 5:0 توسط سروش| |

گِلی کردی وُ گفتی دل گرُهته

وَ دهست ای سفر مشکل گِرُهته

مو نونهسم که ییقر بی وفایَی

وه راه و رسم عاشقل جدایَی

مو بی تو حال و روزم شوسهونه

تیم هر شو ستینه آسمونه

غزل سی مُو دَ نیگَی تا بسوزُم

سراغی نیگری وَی حال و روزُم

تو رفتی و غزونم کردی ای دوس

سر ایره نیمه جونم کردی ای دوس

چه بد کردم که پشتم کرده یی تو

غم دنیانَ پشتم کرده یی تو؟

اگر چه درد دیری سخته اما

سرانجوم اسیری سخته اما

مو ایرم تا بسازم بی غم خوم

مو ای دنیی خرابه بی تو نیخوم

 

 


 

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:54 توسط سروش| |

 
مترسک دستهایت را باز نکن


کسی در آغوشت نمی گیرد


تنهایی ، تاوان ایستادگیست...!

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:22 توسط سروش| |




پنجــره را باز کن



و از اين هواي مطبوع بارانـي لذت ببر !



خوشبختانه


 

بـاران ارث پدر هيچکس نيست ..!



 

نوشته شده در چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:58 توسط سروش| |


در انتظار توام


در چنان هوایی بیا


که گریز از تو ممکن نباشد


تو


تمام تنهایی‌هایم را

 

از من گرفته‌ای

خیابان‌ها

بی حضور تو

راه‌های آشکار جهنم‌اند
 

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:23 توسط سروش| |

 *سیران یگانه عزیزم*


روحش شاد و یادش گرامی......

تقدیر و فلک دست به هم تا شکنند این دل ما


ای خدا با چه حسابی تو سرشتی گل ما


روی خاکیم و کسی نیست دوای دل ما


وای آن دم که دگر خاک شود منزل ما

 

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:18 توسط سروش| |

و آن پدری که هنگام تراشیدن موی کودک

 

مبتلا به سرطانش گریه فرزندش را دید،

 

ماشین ریش تراش را به فرزندش داد

 

و با چشمانی اشک آلود گفت حالا تو

 

موهای منو بتراش!


و آن پدری که شادیش را با زن و بچه اش

 

تقسیم میکند و درد هایش را

 

با پاکت سیگارش!و آن پدری که تمام شهر را

 

جارو میزند تا زن و بچه اش خانه کسی را

 

جارو نزنند!

 

و آن پدری که از پله ها چقدر آهسته

 

بالا و پائین میرود!


صورتش را اصلاح میکند و دستش میلرزد!


میفهمی که پیر شده است!


آری!


فرشته ها هم میتوانند مرد باشند......

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت 5:39 توسط سروش| |

كدام واژه می تواند مرا به وصف تو برساند .

 

كدام جمله توان از تو گفتن را در خود می بیند.

 

برای از تو گفتن شاید سكوت بهترین گفتار باشد.

 

تو را از آن روز كه بند بند وجودم به هستی

 

تو بند بود ، از ان روزی كه طپش قلبت تنها صدای

 

آرام بخش دوران تنهایی من بود. از‌آن هنگام

 

كه كار هر صبح و شام من شمردن نفس های

 

پر مهرت بود ، می شناسم. 

 

نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت 4:37 توسط سروش| |

خونه مشغول کار بودم که دخترم بدو بدو اومد پرسید :

دخترم: مامان، تو زنی یا مردی؟

من: زنم دیگه، پس چی ام؟

دخترم: بابا، چی؟ اونم زنه؟

من: نه مامانی، بابا مرده.

دخترم: مامان تو زنی یا مردی؟

من: زنم دیگه پس چی ام؟

دخترم: راست میگی مامان؟

من: آره چطور مگه؟

دخترم: هیچی مامان! دیگه کی زنه؟

من: خاله مریم، خاله آرزو، مامان بزرگ

دخترم: دایی سعید هم زنه؟

من: نه اون مرده!

دخترم: از کجا فهمیدی زنی؟

من: فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام.

دخترم: یعنی از چی؟ از قیافه ات؟

من: از اینکه خوشگلم.

دخترم: یعنی هر کی خوشگل بود زنه؟

من: آره دخترم.

دخترم: بابا از کجا فهمید مرده؟

من: اونم از قیافش فهمید. یعنی بابایی چون ریش داره

و ریشهاشو میزنه و زیاد خوشگل نیست مرده!

دخترم: یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن؟

من: آره تقریبا.

دخترم: ولی بابایی که از تو خوشگل تره.

من: اولا تو نه، شما، بعدشم باباییت کجاش از م

خوشگل تره؟دخترم: چشاش.

من: یعنی من زشتم مامان؟

دخترم: آره.

من: مرسی.

دخترم: ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره!!

من: خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست.

دخترم: چی؟ اون حرفه که الان گفتی چی بود؟

من: استثنا، یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه.

دخترم: مامان من مردم؟

من: نه تو زنی.

دخترم: یعنی منم زشتم

من: نه مامان، کی گفت تو زشتی؟ تو ماهی،

ولی تو الان کودکی.

دخترم: یعنی من زن نیستم؟

من: چرا جنسیتت زنه ولی الان کودکی.

دخترم: یعنی چی؟

من: ببین مامان، همه ی آدما شناسنامه دارن که توی

شناسنامه شون جنسیتشون مشخص

میشه. جنسیت تو هم توی شناسنامه ات زنه.

دخترم: یعنی منم مامانم؟

من: آره دیگه تو هم مامان عروسکهاتی.

دخترم: نه، مامان واقعی ام؟

من: خوب تو هم یه مامان واقعی کوچولو برای

عروسکهات هستی دیگه.

دخترم: مامان مسخره نباش دیگه من چی ام؟

من: تو کودکی.

دخترم: کی زن میشم؟

من: بزرگ شدی.

دخترم: مامان من نفهمیدم کیا زنن؟

من: ببین یه جور دیگه میگم. کی بتو شیر داده تا خوردی بزرگ شدی؟

دخترم: بابا!

من: بابات کی به تو شیر داد؟!!!!!!!!!!

دخترم: بابا هر شب تو لیوان سبزه بهم شیر میده دیگه!

من: نه الان رو نمی گم، کوچولو بودی؟

دخترم: نمی دونم.

من: نمی دونم چیه؟ من دادم دیگه.

دخترم: کی؟

من: ای بابا ولش کن، بین مامان، زنها سینه دارن که باهاش

به بچه ها شیر میدن، ولی مردا ندارن

دخترم: خب بابا هم سینه داره.

من: آره داره ولی باهاش شیر نمی ده!! فهمیدی؟

دخترم: خوب منم سینه دارم، ولی شیر نمی دم پس مردم.

من: ای بابا، ببین مامان جون، خودت که بزرگ بشی کم کم می فهمی.

دخترم: الان می خوام بفهمم.

من: خوب هر کی روسری سرش کنه، زنه هر کی نکنه مرده.

دخترم: یعنی تو الان مردی، میریم پارک زن میشی؟

من: نه ببین، من چیه تو میشم؟

دخترم: مامانم.

من: خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن.

دخترم: آهان فهمیدم.

من: خدا خیرت بده که فهمیدی، برو با عروسکهات بازی کن

****

نیم ساعت بعد...

دخترم: مامان یه سوال بپرسم؟

من: بپرس ولی در مورد زن و مرد نباشه ها.

دخترم: در مورد ماهی قرمزه است.

من: خوب بپرس.

دخترم: مامان، ماهی قرمزه زنه یا مرده ؟!!!!!!

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:3 توسط سروش| |

 
این روز‌ها بهانه بیشتر می‌‌گیرم
 

قرص زیاد میخورم ( مسکن ... چه تسکینی ؟؟)
 

قهوه‌هایم را تلخ تر میخورم
 

بد و بیراه میگویم
 

به همه ... به زمین و زمان ...به تو ...
 
 
 
به جای خالی‌ِ توبه مادرم (که با تردید ...
 
 
 
می‌‌ایستد و میگذارد چهار چوبِ در قابش کند)
 
 

به عکس‌هایی‌ که خودم با دست‌های خودم
 
 
 
گرفتم و حالا نگاهشان می‌کنم
 

به عکس‌هایی‌ که دیگری از تو خواهد گرفت
 
 
 
و من هرگز نخواهم توانست نگاهشان کنم


این روز‌
ها در حسرتم
 
 
 
در حسرتِ نامه‌هایی‌ که باید بنویسم
 
 
 
( و نمی‌‌نویسم)
 
 
 
در حسرت نامه‌هایی‌ که باید بنویسی‌
 
 
 
( و نمی‌‌نویسی)
 
 
 
در حسرت شعر‌هایی‌ که هر واژه‌اش میشد
 
 
 
 
برای تو باشدو دیگر ...
 
 
 
( هست ... هست ... هنوز هم هست )
 
 

این روز‌ها بهت زده ام
 
 

چطور میشود همه کسِ یک نفر باشی‌و از لحظه‌ای
 
 

 تا لحظه ی دیگر ، دیگر هیچ چیزی برایش
 
 
 
 
نباشی‌ ؟؟چطور می‌‌شود یک نفر همه کس
 
 
 
 
زندگیت باشدحتی اگر خودش دیگر نباشد ؟
 
 

این روز‌ها در جوابِ ساده‌ترین سوال‌ها مانده ام
 
 

بی‌خود نیست بهانه میگیرم
 
 

قرص میخورم
 
 

بد و بیراه ... و بهت و .......حسرت
 

.... و هزار دردِ بی‌درمانِ دیگر .....
 
 

فکر کن در جواب ساده‌ترین سوال‌ها بمانی

 

نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:16 توسط سروش| |

   

یه شب خوابت چشامو بی خبر برد

به دنیایی از این جا ساده تر برد

به دنیای گل و نور وترانه

میون لحظه های عاشقانه

تو تنها دلخوشی،تنها امیدی
 

 

تو حرفی که نمی گفتم شنیدی

تو با من بودی و من بی تو افسوس

تو خورشیدی و من دنبال فانوس

تو رقص ماه و خورشید و ستاره

خودم رو با تو می دیدم دوباره

میون خواب و بیداری نشستم

هنوز هم پیش چشم های تو هستم
 
 
 

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:11 توسط سروش| |

شیشه نازک احساس مرا دست نزن


چندشم میشود از لکه انگشت دروغ


آنکه میگفت که احساس مرا میفهمد


کو کجا رفت که احساس مرا خوب فروخت…

 

 


 

 

نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:41 توسط سروش| |


تو چه گفتی سهراب؟

قایقی خواهم ساخت ...

با کدوم عمر دراز؟

نوح اگر کشتی ساخت، عمر خود را گذراند

با تبر روز و شبش، بر درختان افتاد

سالیان طول کشید، عاقبت اما ساخت

پس بگو ای سهراب ... شعر نو خواهم ساخت

بیخیال قایق ....

یا که میگفتی ....

تا شقایق هست زندگی باید کرد؟

این سخن یعنی چه؟

با شقایق باشی.... زندگی خواهی کرد

ورنه این شعرو سخن

یک خیال پوچ است

پس اگر میگفتی ...

تا شقایق هست، حسرتی باید خورد

جمله زیباتر میشد

تو ببخشم سهراب ...

که اگر در شعرت، نکته ای آوردم، انتقادی کردم

بخدا دلگیرم، از تمام دنیا، از خیال و رویا

بخدا دلگیرم، بخدا من سیرم، نوجوانی پیرم

زندگی رویا نیست

زندگی پردرد است

زندگی نامرد است، زندگی نامرد است!

 

 

نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:29 توسط سروش| |

درد تنهایی کشیدن


مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی‌ روی کاغذِ سفید


شاهکاری میسازد به نامِ دیوانگی...!


و من این شاهکارِ را به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ

 

زندگیم خریده ام...

 

تو هر چه میخواهی‌ مرا بخوان


دیوانه،
خودخواه،بی‌ احساس.......

نمیــــــــفروشــــــــــم..!

 

 

نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:30 توسط سروش| |


من ماندم و ۱۶ جلد

لغت نامه که هیچ کدام از واژهایش

مترادف “دلتنگی” نمیشود…

کاش دهخدا میدانست دلتنگی معنا ندارد!!

درد دارد…
 

 

نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:20 توسط سروش| |


خآطرات را باید سطل سطل

از چاه زندگی بیرون کِشید .

خاطرات

نه سر دارند

و نه ته !

بی هوا می آیند تا خفه اَت کنند .

میرسند گاهی


وسط یک فکر

گآهی وسط یک خیابان

سردت میکنند

داغت میکنند

رگ خوابت را بلدند

زمینت میزنند

خاطرآت ؛ تمام نمی شوند

بلکه

تمــــامت میکنند .

 

نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:12 توسط سروش| |

 مــن بی تو بودن را…


با پرنده هایِ ایوان…


با دو خط شعرِ شاملو…


با ابرهایِ نمناکِ آسمان…


با غزلی از حافظ ...


به همین سادگی به سر میکنم. . . 

نوشته شده در یک شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:59 توسط سروش| |

 به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد

 

ولی آموختم که..

ناله ام سکوت باشد،

گریه ام لبخند،

و تنها همدمم سیگار...
 

نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:46 توسط سروش| |

 هرگز نفهمیدم فراموش کردن

درد داشت یا فراموش شدن

به هر حال دارم فراموش میکنم

فراموش شدنم را . . .

نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:38 توسط سروش| |

 نقــّـــــــــاشِ خــــوبی نــــبودم...

اما

ایـــــــــــــن روزها...



به لطـــــــــــفِ تــــــــــو...



انـــتظــــــار را دیـــــــــــدنی


میکـــــِـــــــشـَـم....!!!!

نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:46 توسط سروش| |

میخواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود، عشق

تنها در آغوش مادر خلاصه میشد، بالا ترین

نقطه ی زمین شانه های پدر بود، بدترین

دشمنانم خواهر و برادران خودم بودند، تنها

دردم زانو های زخمی خودم بود تنها چیزی

که میشکست اسباب بازی هایم بود...

نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:7 توسط سروش| |

امروز را به باد سپردم


امشب کنار پنجره بیدار مانده ام


دانم که بامداد


امروز دیگری را با خود می آورد


تا من دوباره آن را


بسپارمش به باد...

 

نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:46 توسط سروش| |

در خلوت روشن برای تو گریسته ام...

 

برای خاطر زندگان...

 

و در گورستان تاریک باتو خوانده ام زیبا ترین

 

سرود هارا...

 

زیرا که مردگان این سال عاشق ترین

 

مردگان بودند...

 

دستت را به من بده دست های

 

تو با من آشناست...

 

هان،ای دیر یافته با تو سخن می گویم...

 

بسان ابر که با طوفان،بسان علف که با

 

صحرا،بسان باران که با دریا،بسان پرنده

 

که بابهاربسان درخت که با جنگل

 

سخن می گوید...

 

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام...

 

زیرا که تن صدای من با صدای

 

""تو""آشناست...

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:56 توسط سروش| |

مرا به یاد خواهی آورد

 

آنچنان که باران

 

غبار را از سنگ قبر کهنه ای می شوید

 

تا نام فراموش گشته ای بدرخشد

 

 از پس سالها

 

مرا به یاد خواهی اورد

 

 

 

نوشته شده در 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:11 توسط | |

 

 

 

 

 

خدایا دلم تنگ است

 


دل تنگ کسی که بودنم را احساس نکرد

 


کسی که دلتنگ دیگریست

 


و دلش به نگاه دیگری لرزید

 


خدایا به حرمت صفای دلت ؛ کمی آرامم کن

 


کمی نوازشم کن ؛ تا مرهمی بر دل تنگم شود

 


خدایا دستان سردم را در دست بگیر

 


و باران چشمان بی پایانم را آرام کن

 


صدای باران می اید و با همه ناباوری هایم

 

به باران ایمان دارم

 

باران از اسمان بر گلها فرود می اید تا بخندند

 


و ابرها از اینکه نمی توانند با تمام وجود

 


این زیباترین موجود هستی را نوازش کنند

 


سکوت می کنند و می بارند

 


چتر باران اگر چه برای گلها سر اغاز بودن است

 


اما برای من که غریبی گمشده ام بر بالهای باد

 


مسرت دیدار در غبار را فاش می کند

 


فریادهایم در زیر باران چه بی صدایند

 


در من صدا سالهاست که شکسته

 


باران همیشه برایم با غم گریه می کند و می بارد

 


و در کنج دلم با من و بغض گلویم هم صدا می شود

 


ابر ها هم بی شک مثل من عاشقند

 

 

 

 

نوشته شده در 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:38 توسط | |

 

 

ما نسل بوسه های خیابانی هستیم...
 
نسل خوابیدن با اس ام اس...
 
نسل دردودل با غریبه های مجازی...
 
نسل جمله های کوروش بزرگ و
 
دکترشریعتی...
 
نسل کادوهای یواشکی...
 
نسل ترس از رقص نورماشین پلیس...
 
نسل سوخته،نسل من،نسل تو!
 
یادمان باشدهنگامی که دوباره به
 
جهنم رفتیم ...
 
بین عذاب هایمان مدام بگوییم...:
 
یادش بخیر دنیای ما هم همینطور بود
 
مثل جهنم...
نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 12:21 توسط سروش| |

خارپشتی شده ام که تیغ هایش دنیای امنی برایش ساخته اما...

 

حسرت نوازشی عاشقانه تا ابد بر دلش مانده...

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:16 توسط سروش| |

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو
 
به حد مرگ دوست داشتیم
 
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
 
وضوح حس می کردیم
 
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
 
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
 
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم
 
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم
 
تا اینکه یه روزعلی نشست رو به رومو
 
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
 
دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
 
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
 
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد
 
گفتم:تو چی؟گفت:من؟
 
 برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو
 
گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم
 
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
 
هنوزم منو دوس دارهگفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه
 
گفت:موافقم…فردا می ریم
 
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من
 
بود چی؟…سرخودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
 
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم
 
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
 
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره
 
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
 
هردومون دید…با
 
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
 
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس
 
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
 
می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم
 
علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
 
که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
 
ناراحتی بود…یا از
 
خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
 
شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش
 
گفتم:علی…توچته؟چرا این جوری می کنی…؟
 
اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
 
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم
 
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
 
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟
 
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم
 
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و
 
اتاقو انتخاب کردم
 
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت
 
می خوام
 
طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه
 
خودت…منم واسه خودم
 
دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
 
کرده بودم…حالا به همه چی پا زده
 
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی
 
جیب مانتوام بود
 
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
 
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون
 
توی نامه نوشت بودم:
 
علی جان…سلام
 
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…
 
چون اگه این کارو نکنی خودم
 
ازت جدا می شم
 
می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی
 
شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر
 
برام بی اهمیت بود که حاضر
 
بودم برگه رو همون جاپاره کنم
 
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه
 
توی دادگاه منتظرتم…امضا

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:17 توسط سروش| |


Power By: LoxBlog.Com